اینبار صبا دعوت کرده تا خاطره بگیم. از دوران مدرسه. از بهترین دورانی که تا درش قرار داری همش هول میزنی که زودتر بری کلاس بالاتراما اصلا باورت نمیشه یه روز ممکنه تموم بشه!
اولش خواستم چند تا خاطره ناب بنویسم. اما دیدم همش خاطره است. به خودم گفتم: «یعنی دوباره شروع کنم؟» «کدومش را بگم؟»
از روز اول مهر بگم که برای اولین بار بود میرفتم مدرسه و برعکس همه که با پدر یا مادراشون اومده بودند، - به علت مسافرت پدر-من تنهایی رفتم؟! از آقای «افشار» معلم کلاس اولمون و اون خطکش چوبی 50 سانتیش که وقتی زد روی دست «موسی» شکست! از کلاس دوم و «آقای بلدی» که همه آرزو داشتند کاشکی تو کلاس اون بودند؟ از «روحالله» و خاطرات املا نویسی؟! از کلاس سوم که به خاطر شغل پدر مجبور شدیم بریم شیراز و اون همه غریبی؟! از «خانم مختاری» که روز اول وقتی فهمید معدل من بیسته با اون یکی خانم معلم کلاس سوم سر اینکه من تو کلاس کدومشون باشم دعواش شد؟! از کلاس چهارم و مدرسه تازه سازمون که خودمون همه کاراش را کردیم؟! و «آقای رجبی» معلممون که همیشه آخر کلاس که میشد برامون آواز میخوند: «سلسله موی دوست... حلقه دام بلاست... هرکه در این حلقه نیست... فارغ از این ماجراست...»! از کلاس پنجم ونامه به معلممون «آقای نادی» که: «تو که خودت داری بهمون درس میدی سیگار چیز بدی است! پس یواشکی تو دفتر سیگار نکش!» واینکه بعد زنش موقع شستن لباس نامه را از تو جیبش پیدا کرده بود وفهمیده بود و مدیرمون مجبور شد سر صبحگاه توضیح بده و اون همه ماجراهای بعدیش؟!از کلاس اول راهنمایی و پیوستن به همه دوستانی که از کلاس دوم دبستان ازشون جدا شده بودم؟!از کلاس دوم راهنمایی و آبله مرغون گرفتنم تو ایام امتحانات؟! از کلاس سوم راهنمایی و آغاز مبارزات سیاسی برای رای نیاوردن خاتمی؟!از اینکه دوران راهنمایی ریس کل انتظامات مدرسه بودم و خودمون چه کارها که نمیکردیم؟! از روزهایی که آخر وقت تو مدرسه میموندیم و کلید دفتر را از مستخدم میگرفتیم و میرفتیم سر کمد دبیران و برای خودمون مثبت میذاشتیم!؟ از گروه سرودمون که وقتی جایی برای اجرا می رفتیم امکان نداشت مستمعین گریه نکنن و آخرش هم باهمون سرود «گل سرخ پر پر من... شده داغت باور من... زشهیدان چنین ندا آید... گل لاله تو را دفاع باید...» اول شدیم. از رقابتهای شدید درسی بین بچهها و اینکه همه میگفتند تو چطور درس نخونده همیشه بیست میگیری؟ از معلم علوممون «آقای لطفی» که همیشه میگفت: « تو آخرش رییس جمهور میشی؟!» ازمعلم عربیمون که ازقبل میشناختمش چون باباش نونوایی داشت و همیشه اونجا بود و ما بهش میگفتیم «محمود سبیل»!از روز اولی که اومد سر کلاس و من نزدیک بود قالب تهی کنم چون باورم نمیشد معلم باشه و بعدها اونقدر با هم رفیق شدیم که دعوتمون کرد خونشون؟! ازدوران دبیرستان که مدرسهمون جاش با مدرسه کناری عوض شد و ما خوشحال بودیم که تو همون مدرسه قبلی –با همه خاطرات خوبش- موندیم؟! از اول دبیرستان ومدیر ناز مدرسمون «آقای منصوری» که همه بچهها عاشقش بودن؟! از دوم دبیرستان که خاتمی دوباره رای آورد و حتی آبدارچیهای مدرسهها را هم عوض کردند و اعتراضهای ما به تغیر کادر مدرسه؟! از تحصنات و اعتراضات برای برگردوندن مدیر قبلی و مبارزات بر علیه کادر دوم خردادی جدید؟!ازاینکه سال دوم رشتهام تجربی بود اما الکی رفتم قاطی ریاضیها واشتباها توی کامپیوترهم رشتهام ریاضی خورد و خوشحال از اینکه با دوستان خوبم همکلاسم؟! ازاینکه چقدر با این کادر جدید مدرسه مشکل داشتیم تا اونجا که حتی نمیگذاشتند تو مراسم 13 آبان پرچم آمریکا را آتیش بزنیم یا میگفتند عکس شهدا را تو تابلو نزنید چون خشونتباره و تو روحیه بچهها تاثیر میذاره!؟ از سال سوم و اینکه علیرغم میل همون کادر تحمیلی مدرسه شدم رییس شورای دانشآموزی و آخرش مدیرمون هم باهام رفیق شد تا اونجا که بعضی روزها تا دو ساعت بعد مدرسه تو دفتر مینشستیم و بحث سیاسی میکردیم!از شروع اعتصابات معلمان در همون سال و ما که برعکس بچههای دیگر مدارس فرار نمیکردیم و از معلمان میخواستیم بیاند سر کلاس؟! از پیش دانشگاهی که با نامه نگاریهای همون شورای دانش آموزی و همت مدیرمون تونستیم یه شعبه پیش دانشگاهی تو همون مدرسه بزنیم و همونجا موندگار بشیم؟! از کلاس 12 نفره تجربی ما که همه حسرتشو میخوردن؟!از کلاس ادبیاتیها که کارهای غیرعادیشون همه را به تعجب وا میداشت؟ از والیبالهای زنگ تفریح؟! از میز معلمی که روش با خط زیبای درشتی نوشتهبودیم «میز تشریح» و هرکس از کلاسهای دیگه وارد کلاسمون میشد میخوابوندیمش روی همون میزو تشریحش میکردیم؟! از اینکه آقای مدیر اومد گفت اینو از رو میز پاک کنید وهیچ کس حاضر نشد این کارو بکنه و آخر سر خودش مجبور شد بره پارچه و الکل بیاره و پاکش کنه و همه بچهها هم غصهدار نشسته بودن و نگاه میکردن!؟ از موبایل اسباب بازی شکستهای که تو کوچه پیدا کردم و سر کلاس زیست یهو صداش در اومد و «آقای صفار» آخر کلاس خواهش کرد که موبایلم را بدم تا یه زنگ به دخترش بزنه!؟ از روز اول ماه رمضون که طبق عادت هر روزه بعد از مراسم صبحگاه رفتیم تو آبخوری و یه شکم سیر آب خوردیم اما تا زنگ بعد هیشکی یادش نیومد روزه بودیم؟! از اون روز صبح سر صبحگاه که «آقای صادقی»ناظممون داشت صحبت میکرد و یکدفعه «روحالله» با یکی از این دوچرخههای سیرک که چرخ جلوش خیلی بزرگه و چرخ عقبش خیلی کوچیکه وارد مدرسه شد و همه زدند زیرخنده، صفها بههم ریخت و« من و ناصر» از خنده افتادیم رو زمین و از حال رفتیم!
از کدومش بگم؟! ملامتم نکنید که چرا طولانی نوشتم. یاد آوری اون خاطرات خیلی برام عزیزه. کاش میشد از همین امروز تک تک اون خاطرات را با تمام تفاصیل همینجا در «پاک دیده» بنویسم.کاش بزرگتر نمیشدیم.کاش خاطرهها از ذهنمان محو نمیشدند. میترسم از آن روزی که همین خاطرات هم فراموشم شوند.اینها که گفتم گوشه کوچکی از اون همه خاطراته. خاطراتی که هرکدومش اونقدر برام ارزشمنده که آرزو میکنم کاش اون لحظات هیچ وقت تبدیل به خاطره نمیشد!
و حالا 4 سال تو دانشگاه درس خوندم. دریغ از یه خاطره خوش. دانشگاه را دوست ندارم. آدمهایش «پاک و صاف و زلال» نیستند. کاش دوباره مدرسهای میشدم!
گفتهاند طبق روال 5 نفر را دعوت کنید. بدیه اینجور بازیا اینه که بعضیا -به هر دلیلی- نمینویسن و آدم را ضایع میکنن! اما خوب بازیه دیگه. کاریش نمیشه کرد.
دعوت میکنم از دوستان خوبم: «مهدی»، «حسن»، «حامد»، «مظاهر» و «خانم ناظم» که اگه دلشون خواست بنویسند.